دُچار...

ساخت وبلاگ
حقیقتا اونقدر ذهنم پر شده از تمثیل های اینچنینی مثل عنوان این پست و جز به جزئش رو دارم زندگی میکنم که زندگی کردن رو دیگه اونقدری که اکثریت با ارزش میدونن، من یکی دیگه اونقدر با ارزش نمیدونم که بخوام همه چیزو به خودمو اطرافیانم اونقدری سخت بگیرم که اذیت بشمو اذیت بشن... چون بنظرم تلاش کردن و جنگیدن هم حتی اگر از یک مقداری فراتر بره دیگه خارج از مقدار تعریف شده ای هست که ارزش قرارگیری توی زندگیمون رو داشته باشه... برای همین به شادی های کوچیک خیلی عمیق تر از قبل نگاه میکنم و به غم های بزرگ همچنان مثل قبل عمیق، چرا که اگر غمی نباشه هیچ شادی هم دیگه نیست و ذات وجودیت زندگی به پذیرش رنجی ِ که ما باید بپذیریم و به زندگی ادامه بدیم... دُچار......ادامه مطلب
ما را در سایت دُچار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sunroof بازدید : 1 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:24

اگر رمز خواستید حتما اعلام بفرمایید... دُچار......
ما را در سایت دُچار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sunroof بازدید : 12 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 17:41

چند روز پیش بعد مدت ها بعد از جراحیم با یکی از بهترین دوست هام که به نوعی پیر ِ داناست، صحبت میکردم و بعد از چند ثانیه سکوت وسط حرفاش یهو بهم گفت، میدونی انگار از اونجایی که میدونی تهش هیچی نیست موضوع مهاجرت خیلی وقته برات تموم شده... گفتم آره دقیقا از اونجایی که میدونم رنج کشیدن یک‌معقوله ی یک رنگ و جدانشدنیه از انسان، چرا وقتی میدونم هیچ جایی الان خبری نیست مگر با پول هنگفتی بخوای بری که برات فرش قرمز پهن کنن... که خب اگر به پول هنگفته که اگر داری همینجا آخره دنیاست و میتونی همه چی داشته باشی و هیچی نداشته باشی... خاصیت پول هنگفت داشتن دقیقا همینه که ممکن همه چی داشته باشی اما در اصل هیچی نداری...حالا موضوع مهاجرت ۹۹درصد برام حداقل فعلا تموم شده ست و کاملا آدابته شدم با نوعی آرامش و شادی درونی که اگر بخوای با حداقلی ها هم میتونی هرچند سخت با شرایط اینجا اما شدنیه ولی کار هر کسی نیست چون باید بلد باشی نگاه کنی نه اینکه ببینی، بفهمی نه اینکه بشنوی، و با سکوتت صحبت کنی... اینکه باشی اما نه با هرکسی، طعم ِ بودن رو بذاری بچشه و درک کنی اما نه برای اونی که نیست... و اینکه همیشه سعی میکنم اینارو به خودم یادآوری کنم و یادم بمونه که حتی اگر امیدی نداری و هنوز آرزویی داری باید سعی کنی با آرامش و سکوت، جنگیدن رو فراموش نکنی اما نه به قیمتی که به رنج هات اضافه کنی...خلاصه که به نظرم شکل رنج کشیدن رو نمیشه حتی با مهاجرت خیلی تغییر داد، بخصوص اینکه اگر کوچکترین عاطفه ای هنوز درونت وجود داشته باشه، حتی اگه بهترین موقعیت رو توی بهترین کشور دنیا هم داشته باشی، باز هم بخشی از تو داره رنجی رو تحمل میکنه که اونقدر غریبه و ناشناخته هست که فقط گاهی ممکن اسمش رو بتونی بذاری دلتنگی و غربت... و این دُچار......ادامه مطلب
ما را در سایت دُچار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sunroof بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 0:39

یکی از خصوصیات بد یا خوبه من همیشه این بوده که در اوج بحران ها هم حتی اگر در عمق دردی در حال غرق شدن هم باشم، آرامش خودم رو حفظ میکنم و به اطرافیانم هم سعی میکنم آرامش بدم...هیچ چیزی قابل پیشبینی نیست و این از خوبیا و بدیای این دنیاست، برای مثال این روزا با اینکه خیلی درگیر سلامتی خودمو و نگران سلامتی و آرامش خانوادم بودمو بینهایت روزهای سختی رو گذروندم.بالاخره بزودی عمل بعدی انجام خواهد شد؛ با این حال شرایط جوری داره پیش میره که در کمال آرامش شروع کردم به آماده کردن ذهن اطرافیان بابت گسترش چیزی که هرلحظه ممکن به اینجا هم برسه و بنظرم یک ذهن آماده با راه کارهای متعدد، خیلی بهتر از یک ذهن ناآماده و در شوک و ترس فرو رفته هست...دوستان مثل همیشه توی این مدت میخوندمتون اما خب خیلی حال و حوصله ی نوشتن نداشتمو، امیدوارم بزودی این روند تغییرکنه و مثل گذشته بیام و به پست و کامنت نویسی ادامه بدم... دُچار......ادامه مطلب
ما را در سایت دُچار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sunroof بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 17:26

بعد از درگیری های اخیری که داشتم و درجریان هستید، حال و حوصله ی نوشتن هم اونقدر ندارم چون واقعا حاله دله اکثر مردممون خوب نیست و متاسفانه کسب و کارها هم هر روز بیشتر دارن جمع و بسته میشن و این یعنی روزهای تاریک تری در انتظارمونه...

دُچار......
ما را در سایت دُچار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sunroof بازدید : 38 تاريخ : شنبه 18 شهريور 1402 ساعت: 2:07

بالاخره انجام شد و در حال حاضر با تورم شدید صورت و فک و دهان و درد عجیبی در ناحیه صورت و سر و گردن و حتی تا ناحیه کتف درگیرم و کبودی دور چشمم که با این اوضاع چیز عجیبی انگار بنظر نمیاد... هرچهارساعت دوتا نوافن و هر ۸ ساعت آنتی تجویز شده با دسر و مخلفات... اما با این حال انگار نه انگار... ولی خب خداروشکر همینکه نصفش تموم شد و فقط باقیش مونده جای شکرش هست...واقعا عمل عجیب و سختی بود، چرا که با بی حسی همراه بودو کلا میدیدم چه اتفاقاتی داره میفته و یه مکالمه هم بینمون جریان داشت، اون صحبت میکرد و من با چشم و حرکت دستم ارتباط برقرار میکردم، بخصوص جاهایی که احساس میکرد دارم درد میکشمو تعریقم داره شدیدتر میشه و از روی پیشونی و صورتم پاک میکرد و ازم میپرسید مگه نگفتم هروقت دردی احساس کردی بهم بگی دوباره، الان درد داری، و من با اشاره چشم و دست میگفتم بله؛ و دوباره بی حسی رو افزایش میداد و کلا تجربه عجیب و دردناکی بود، بخصوص موقع دریل کردن و یا سوراخ کردن استخوان و جایی که بعد از کلی بی حسی زدن وقتی به عصب فک یه اشاره شد و من کم مونده بود از درد بیهوش بشم... کلا لحظات عجیبی بود و روزای دردناکی رو دارم میگذرونم...یکم که اروم تر بشم حتما میام و ممنونم که پیگیر هستین و محبت دارین... دُچار......ادامه مطلب
ما را در سایت دُچار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sunroof بازدید : 53 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 18:18

خیلی دست و دلم به نوشتن پست نمیره و بیشتر سعی میکنم کمتر دغدغه مند بنویسم چون با کوچکترین ناراحتی و مثلا عصبی شدنی درد شدیدتر میشه، به همین خاطر کمتر میام برای پست تا اینکه زودتر عمل انجام بشه و بعد حسابی حرف دارم برای نوشتن و ثبت شدن...این روزا بیشتر سرگرم مطالعه و اپدیت مباحث فنی مهندسی و مبانی تئوری و عملی مربوط به کارهام هستمو گاهی هم دارم وسوسه میشم که دوباره برم سمت پیانو، چون بعید میدونم به این زودیا با این شرایط فعلی بتونم برنامه های رکورد و ضبطم رو پیش ببرم و دارم با خودم تعاملی انجام میدم تا ببینم دوباره برم سمت پیانو یا نه... دُچار......ادامه مطلب
ما را در سایت دُچار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sunroof بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 17:26

دروغه پیروزی،واسه اونکه دنیا رو عین ِ من میبینه... !خودش نوشت۱: فعلا دارم درد رو با شیوه های مختلفی تحمل میکنم که در وهله اول هر زمان خیلی شدید بشه و آستانه ی صبرم کم بشه مسکن میخورم و اگر فراتر بره به قهوه و موسیقی و پیاده روی و دویدن متوصل میشمو در همین حین رکوردهای عجیبی هم زدم نسبت به قبل و آخرین پیاده روی شهری که اخیرا داشتم نزدیک ۲۰ کیلومتر بود و فقط بینش سه بار آب و قهوه ی تک اوی گرفتمو به مسیرم ادامه دادم... برای خودم جالب بود با این درد و کلافگی لذت بردن...خودش نوشت۲: دوستان ممنونم ازتون بابت لطف و پیگیری و احوال پرسی و نگرانیتون، تشکر ویژه : ) دُچار......ادامه مطلب
ما را در سایت دُچار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sunroof بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 21:22

تقریبا فکرکنم ۳ یا ۴ شبی میشه که کلا ۶ ساعت تونستم بخوابم و گاهی اونقدر کلافه کنندست که هیچ مسکنی حتی جواب نمیده...این روزا سکوتم بیشتر از همیشه بوی یه شعر ِ عمیق میده که فقط به شنیدن موسیقی داره ختم میشه...این اپ جدیده رو تست کردم اما حقیقتا اونقدر شلوغه که نه حوصله دارم و نه تحمل این همه هرزه نویسی که هی میان یه چیزی مینویسنو اکثرا هم دنبال دیده شدنن... هرچند که همیشه یه حداقلی هم وجود داره اما اونقدری که اینجا آرامش داره هیجا نداره... دُچار......ادامه مطلب
ما را در سایت دُچار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sunroof بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 21:22

من کلی حس طلب دارم پُشت ِ هر نگام... دُچار......
ما را در سایت دُچار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sunroof بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 21:22